پیر عقل از ما به درد نان مقدم رفته است


در فشارکوچه های گندم آدم رفته است

ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات


بگذرید ازآمد سوری که ماتم رفته است

بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار


هرچه می آید درن دریا فراهم رفته است

خلق در خاک انتظار صبح محشر می کشند


زندگی با مردگان درگور باهم رفته است

استقامت بی کرامت نیست در بنیاد مرد


شمع ازخود رفته است اما ز جاکم رفته است

بعد چندی بر سر خود سایه ها خواهیم کرد


در بن دیوارپیری اندکی خم رفته است

دوستان هرگه به یاد آییم اشکی سر دهید


صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است

یار بی رحم از دل ما برندارد دست ناز


برکه نالیم از سر این داغ مرهم رفته است

کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد


کز جبین بی سجودم جوهر نم رفته است

از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا


هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است

بعد مردن کار با فضل است با اعمال نیست


هرکه زین خجلت سرا رفته ست بی غم رفته است

من که باشم تا به ذکر حق زبانم واشود


نام بیدل هم ز خجلت برلبم کم رفته است